من به سر بهنیست کردن شخصیت داستانهایم عادت کردهام، پس بهتر است قبل از هر چیز مقدمات کار را فراهم کنم. فکر میکنم هوا بارانی باشد بهتر است اما مرده کشی توی باران خیلی سخت و زجرآور است و نباید روز روشن بمیرد. شب عاقلانهتر به نظر میآید، چون بیشتر تصادفها در شب اتفاق میافتد. داستان را شروع میکنم: در سیاهی قیرگون شب، مردی آرام آرام، طرف خیابان گام برمیدارد، خیابان در خلوت شبانگاهی، سنگینی اندام او را تحمل میکند، ماه حلقهای در آسمان انداختهاست. مرد به تک درختی رو میکند که صدای جغد از آن میآید. عقربکهای ساعت مچیاش روی دوازده ماندهاند ... اما اینکه نشد مقدمه داستان، مرد چرا باید سر قرار حاضر شود؟ با چه کسی ملاقات دارد،آنهم درنیمه شب. از زندگی او مختصری که میدانم مینویسم: سالهاست شعر میگوید. در محفلها و نشستهای ادبی، آن قدر جنجال به پا کرده که شهرتی فراهم نموده و برای همین گاهگاهی با نوشتن نامه یا تماس تلفنی از او برای ملاقات، وقت قبلی میگیرند و او همیشه قرار ملاقات ها را در پارک نزدیک خانهاش انتخاب میکند. من برای نوشتن این داستان طرح آماده نکردهام و این شخصیت داستان است که طرف مرگ پیش میرود. نگران و آسیمه سر، پیاده رو کنار پارک را دور میزند. در شبی که ماه به آسمان و زمین صفا دادهاست، چرا باید خطری پیش رو باشد، صدای دوست قدیمیاش بود، همان صدای خش دار همیشگی، بله، اشتباه نکردهاست او همیشهی خدا دیر میرسد.
الو، سلام سلام خوبی تو؟
بله، خوبم میآیی بیرون، هواخوری؟ هوا؟
الان چه وقت هوا خوری است؟
اتفاقاً بهترین وقت... .
مرد سیگاری روشن میکند، پک میزند، صدای بوق ماشین را میشنود. پیکان مدل قدیمی سبز رنگی چند قدمی او پارک میکند. مرد لحظهای مردد میماند. لحظهای از پیاده رو به خیابان پا میگذارد و مات و مبهوت میایستد. ماشین با گازی تند به جلو خیز بر میدارد. اندام مرد ولو میشود، پیکان دنده عقب میگیرد و زوزه لاستیکها در پارک میپیچد، با سیاهی شب فرار میکند... . اما این یک تصادف ساده است، مثل همهی تصادفهایی که منجر به مرگ میشوند چه کسی میتواند رانندهی متخلفی را که از محل حادثه فرار کردهاست پیدا کند؟ این روزها کسی به فکر این جور داستانها نیست. چرا هیچ و پوچ سرم را درد بیاورم. از قدیم گفتهاند سری که درد نمیکند دستمال نمیبندند. برای همین شاید، نوشتهام را پاره میکنم و یا شاید عنوان داستان را عوض کنم و بنویسم این فقط یک شوخی دوستانه بود.
حسین نوروزیپور
اندیشههای طلایی، امکانات نقرهای و نتایج برنزی، ولی هیچ رکوردی در هیچ جایی برایم ثبت نشد و در هیچ جایی نامی از من برده نشد.
اول فکر کردم که آدمها درست قضاوت نمیکنند ولی وقتی به پایان خط رسیدم فهمیدم که داوری آنها درست بوده.
خواستم که این بار تلاش بیشتری کنم شاید نفر اول یا دوم شوم ولی گفتند که مسابقه زندگی فقط یک بار برگزار میشود و تو فرصت را از دست دادهای.
حالا ایستادهام و مسابقه دیگران را تماشا میکنم
داستانک - فاطمه پرسته
روز پدر با خرید چند شاخه گل بر سر مزار پدرش رفت